او قطعه ای کم داشت، پس راه افتاد به جستجوی گم شده اش.قل می خورد و آواز می خواند :
می گردم، می پویم، گم شده ام را می جویم.
گاه از گرمای آفتاب می سوخت.
تا باران می آمد و خنکش می کرد.
گاه در سوز و سرمای برف ها یخ می زد.
تا خورشید دوباره می تابید و گرمش می کرد.
او چون قطعه گم شده ای داشت نمی توانست آنقدرها تند قل بخورد.
پس، گاه می ایستاد تا سر راه خود با کرمی گپ بزند.
گلی ببوید.
گاهی از کنار سوسکی می گذشت و گاهی سوسکی از کنار او می گذشت.
و این خوش ترین لحظات زندگیش بود.
همچنان به راه خود ادامه می داد.
از اقیانوسها می گذشت و آواز می خواند :
در کوه و صحرا، در دشت و دریا
می گردم می پویم، گم شده ام را می جویم.
رفت و رفت .
از باتلاقها گذشت، از جنگلها گذشت.
بالای کوه ها را گشت.
پایین کوه ها را گشت.
تا اینکه یک روز، آه چه می دید!
گم شده ام، گم شده ام پیدا شد.
روز شبم روز شبم زیبا شد.
قطعه گفت : صبر کن ببینم!
چه گم شده ای، چه روزی، چه شبی....؟
من قطعه گم شده تو نیستم، قطعه گم شده هیچ کس نیستم.
من قطعه خودم هستم.
گیرم که قطعه گم شده کسی باشم، از کجا معلوم که قطعه گم شده تو باشم؟
و او گفت : افسوس! ببخشید که مزاحم شدم و قل خورد و رفت.
تا به قطعه دیگری برخورد.
اما این یکی خیلی کوچک بود.
و این یکی خیلی بزرگ.
این یکی زیاد تیز بود.
و این یکی هم چهارگوش.
تا اینکه یک روز به نظرش رسید که قطعه دلخواهش را پیدا کرده.
اما محکم نگهش نداشت و از دست رفت!
این بار این یکی را بیش از اندازه محکم نگه داشت و خوردش کرد.
پس را خود را گرفت، قل خورد و رفت.
تا اینکه یک روز به قطعه ای رسید که انگار از هر جهت با او جور بود.
- سلام.
- سلام.
- شما قطعه گم شده کسی نیستید؟
- نمی دانم.....
- خب شاید می خواهی قطعه خودت باشی!
- می توانم قطعه خودم باشم و هم قطعه دیگری.
- شاید دلت نمی خواهد قطعه من باشی!
- شاید هم بخواهد!
- شاید با هم جور در نیاییم.....
- خب !
اما جور درآمد، کاملاً جور.
و حالا قل می خورد و پیش می رفت.
و چون کامل شده بود لحظه به لحظه
تند و تند تر می رفت.
آن قدر که به عمرش این همه تند نرفته بود.
آنقدر که دیگر نمی توانست لحظه ای بایستد و با کرمی گپ بزند.
یا گلی را ببوید و به پروانه ای مجال بدهد تا روی او بنشیند.
ولی حالا می توانست آواز شادش را بخواند :
گم شده ام، گم شده ام پیدا شد!