سفارش تبلیغ
صبا ویژن
» Today hit:5 » Yesterday hit:0 » All hit:13940
  • foozoli
    » About Us
    foozoli
    arash
    من چیزی ندارم درباره خودم بگم . اصلا کی درباره خودش حرف میزنه که من دومیش باشم. اصلا" من کوچکتر از اونی هستم که پیام بدم. برو دنبال بازیت گیر نده من چیزی نمی نویسم اینجا. حالا اگه زیاد اصرار داری...... بازم نمی نویسم بیا از خودم بپرس ماشالله هم پیام زنده هست هم پیام مستقیم هم یاهو
    » My logo
    foozoli

    » My Archives
    »» خاطرات مکه »» date:86/11/15 «» 11:0 ص
    ?سال گذشت
    ? سال گذشت
    سه شنبه ?/3/83 ساعت پرواز ? صبح
    وقتی مادرم برای اولین بار داشتن میرفتن مکه من 11 سال بیشتر سن نداشتم
    فکر میکردم داره میرن مسافرتی مثل مشهد.
    نوبت به ان و اون رسید و ما رفتیم بدرقه و برمیگشتن و میرفتیم پیشواز
    به خودم میگفتم کی میشه خودم برم؟
    کی میشه بیاند بدرقه من؟
    بالاخره نوبت منم رسید
    لطف خدا هم شامل من شد و رفتم
    نماز صبح خوندیم و راه افتادیم



    رسیدیدم فرودگاه
    خیلی زیاد نبودیم
    من، پدرم، مادرم، خواهرم، برادرم
    یه نیم ساعت اونجا با هم بودیم و بعد رفتیم برای کارهای اولیه
    سرتون رو درد نیارم
    رفتیم سوار هواپیما شدیم. دیگه 3 ساعت بیشتر فاصله نداشتم
    3 ساعتی که برای من اندازه 5 دقیقه گذشت
    ما مستقیم رفتیم مدینه
    سوار ماشین شدیم و رفتیم هتل
    من دیرتر رفتم و وقتی رسیدم هتل
    دل تو دلم نبود
    قلبم داشت از سینم میزد بیرون
    گنبد خضرا رو که دیدم جلوی خودم رو نگه داشتم. بدنم داشت میلرزید
    وارد صحن حرم شدیم
    مات و مبهوت داشتم همه جا رو نگاه میکردم
    یعنی من بودم اونجا
    نمیدونم
    اذان رو گفتن
    وای هرم وقع یادم میاد داغون میشم
    چه اذونی بود
    باورم نمیشد که نماز مغرب و عشا رو خونه خونده باشم و نماز صبح رو بیام تو حرم حضرت محمد
    نماز رو خوندیم و رفتیم سمت بقیع
    وای بقیع
    دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم
    تا قبر چهار امام رو دیدم زدم زیر گریه
    تو این گریه کردنا یادم حرف مادرم افتادم که وقتی از مکه برگشته بود برام گفت:
    وقتی میری مدینه گنبد خضرا رو که میبینی میگی اسلام علیک یا رسول الله
    وقتی میری طرف قبرستان بقیع رو به قبر چهار امام میکنیو بهشون سلام میدی
    یه دفه به خودت میای میگی خدایا من کدوم طرف وایسم بگم السلام علیک یا فاطمه الزهرا؟
    به خدا میمونی
    اینقدر گریه کردم تا آروم شدم

    جاتون خالی رفتیم صبحانه رو خوردیم
    وقتی برای نماز ظهر  اومدیم حرم دم خانه حضرت زهرا وایسادیم
    تا بهم گفتن این خانه حضرت زهراست بند دلم پاره شد
    میخواستم بزنم زیر گریه
    جلوی خودم رو نگه داشتم و فقط یکی دو قطره اشک جاری شد
    دیگه داشت روزهای آخری که ما تو مدینه بودیم به سر میرسید
    یه چیز جالبی که اونجا برای ما رخ داد این بود که مثل اینکه دستور داده بودن که تو نماز مغرب تو رکعت سوم بعد از رکوع قنوت بگیرند و دعا کنند
    5 دقیقه این دعال خوندن طول میکشید
    به خدا گریت میگرفت
    معنی بعضی از این دعاها رو که میفهمیدی گریت میگفت. مخصوصا با اون پیشنماز جوونی که داشت و با اون صوت قشنگش
    یه چیز دیگه
    تا فاصله 1 متری نمیذاشتن نزدیک ضریح بشی
    ولی ما قشنگ تا نزدیک ضریح رفتیم
    خیلی بهم حال داد
    بالاخره باید با مدینه خداحافظی میکردیم
     رفتیم و نماز رو خوندیم و رفتیم طرف قبرستان بقیع
    بازم حسابی گریه کردیم
    یه دفعه بهم گفنتن مهدی خداحافظی نکنیا
    بگو من دارم میرم
    میخوام برگردم
    خودتون میدونید
    من و یه طوری برگردونید
    تا این رو گفت  زدیم زیر گریه
    یه نگاه به ساعت انداختم
    دیدم داره دیر میشه
    راه افتادیم طرف هتل
    وسایلمون رو جمع کردیم رفتیم سوار اتوبوس شدیم رفتیم طرف مسجد شجره

    وقتی اونجا میرسی انگار نه انگار که از مدینه اومدی بیرون
    غسل کردیم لباس احرام پوشیدیم و رفتیم تو مسجد
    نماز رو خوندیم و جمع شدیم و آخونده شروع کرد به خوندن
    لبیک اللهم لبیک ان الحمد والنعمته لک والملک لا شریک لک لبیک
    چهار ستون بدنم لرزید
    ما هم باهاش تکرار کردیم و محرم شدیم
    آخوندمون گفت به پاس این لطفی که خدا به ما کرده یه سجده شکر بکنید
    بعداز سجده بلند شدیم نماز شکر خوندیم و راه افتادیم طرف مکه
    ......
    صبح رسیدیم مکه
    ترس زیادی داشتم

    اخوندمون گفته بود وقتی میخوای وارد خانه خدا بشی
    سرت رو بنداز پایین و وقتی مطمئن شدی کل خانه خدا روبروته سرت رو بیار بالا
    همین کار رو کردم
    وای چه عظمتی
    پاهام سست شدم
    افتادم رو زمین
    اشک امونم نمیداد
    زار زار گریه میکردم
    میگفتن اولین باری که خونه خدا رو ببینی هر دعایی که بکنی مستجابه
    تو سجده فقط این دعا یادم میومد:اللهم عجل لولیک الفرج
    آخوندمون بلند شد با همون حالتی که داشت گریه میکرد برامون صحبت کردن
    چون من خیلی کمک مسئول کاروان و آخوندمون میکرم من رو میشناختش و گفت مهدی دیگه بسه بلند شو
    تو موقع طواف گنگ بودم
    نمی دونستم چیکار کنم
    ابهتش من و گرفته بود
    سرتون رو درد نیارم
    بذار برم موقع خداحافظی
    دیگه باید از مکه هم خداحافظی میکردیم
    خیلی دردناک بود
    این دو هفته مثل برق گذشت
    خیلی زود گذشت و ما از فرصتهامون استفاده نکدیم
    خدا کنه قسمتتون بشه


    arash
    »» comments ()

    »» Posts Title  
    دوسش داری
    [عناوین آرشیوشده]